سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

بدون عنوان

مامان و بابا سلنا رو دعوا کردن، خانوم میگه : مگه من الان برای بابا کفش نخریدم ، مگه من برات کتاب نخریدم ؟؟ حالا داره دونه دونه با انگشتاش این ها رو میشمره ، مگه من واست خوشمزه نخریدم ... منو دعوا میکنین................ ....................................... من میخوام تخم بدلنچین بخورم  ................................................ آقا تو خیابون خلاف اومده و داره بر بر نیگا میکنه، من گفتم : ببخشید شما دارین خلاف میاین ، من معذرت میخوام چند دقیقه بعد ، سلنا میگه: آقاهه وحشی بود، ازش ترسیدم ، میخواست هام ما رو بخوره  منو بابا  ...
28 اسفند 1393

حس بد:(

احساس میکنم زیادی دازی اهل تی وی میشی، درسته با دیدن پلنگ صورتی و پینگو یا باب اسفنجی چیزهایی رو هم یاد میگیری،  ولی دوست دارم وقتت بیشتر صرف ور رفتم با وسایل خونه ،چیزهای جدید بشه تا دیدن تی وی  باید یک فکری بکنم 
26 اسفند 1393

هلن سلن شگفت انگیز:)

خانوم رو دیروز تحویل گرفتم ، تو حالت خواب بیدارش کردم و بردمش خونه ،  تا ساعت هشت شب بازی و دیدن پلنگ صورتی و اینا.... 8.30 تو ماشین خوابش برد  ( خرید رفته بودیم) تاااااااااااااااااااااااااااااااااااااا صبح  اینم یک اتفاق نادر .... اگه نادر بفهمه  ...
26 اسفند 1393

مامان بهم دروغ گقت:(

دیروز سلنا عموش رو دید . عمو گفت : بیا ببین چی دارم واست ؟تو دستم یک چیزی هست. اما یهو یک جوری نشون داد که یعنی چیزی ندارم ... سلنا زودی با بغض گفت: مامانی دروغ گفت ........ خیلی ناراحت شدم .... ولی عمه زودی با دادن یک شکلات به عمو قضیه رو جمع کرد ...
24 اسفند 1393

مامان بوی چی میاد؟؟؟

مامان برای اولین بار تو عمرش کله پاچه پخته. اخه میخواد گل دخترش قوی بشه ، وقتی در زودپز رو باز کردم ، سلنی گلی اومده تو آشپزخونه میگه : مامانی بوی چی میاد؟ آخه یک بویی میاد  سلنی گلی  من    مامان منو نیگا کن دارم بهت اخم میکنم ، دارم دعوات میکنم ، نیگا کن  من    ...
23 اسفند 1393

منو گل دخترم :)

  شیرین عسلم قلا میخواست غذا رو شروع کنه میگفت : بسم الله  اما دیروز گفت : بسم الله الرحمن الرحیم  این دختر همیشه من رو شگفت زده میکنه  ............................................ خلاقیت جدید سلنایی ، تمام عروسک های ویترین اش رو خالی میکنه ، خودش میره توش میشینه  ........................................... یک لحظه مامانی ، یک لحظه بابایی  ...
18 اسفند 1393